سوزن های تهگرد را بر انگشتانش نهادند، چشمان زن بسته بود، جایی را نمیدید، ناگهان دستانش را به دیوار کوبیدند. سوزن ها از زیر ناخنها تا ته فرو رفتند، درد استخوانهای زن را میسوزاند، اما لب از لب نمی گشود.
خاموش کردن ته سیگار روی بدن زنها از دوران جنگ ویتنام مد شده بود، آمریکایی ها کشف کرده بودند زنان "ویت کنگ" تنها با این شیوه لب به سخن باز میکنند. ساواکیها زن را روی تخت خواباندند، پس از ناسزاهای تکان دهنده و سرگیجه آور حالا سیگارهای خود را روی بدن او خاموش میکردند، بی فایده بود، گویا باید به دنبال راه دیگری می بودند.
زن، دیگر جای سالمی در بدنش برای شکنجه شدن نداشت. دخترانش را آوردند. حالا نوبت آنها بود. راضیه و رضوان13-14 ساله بودند. آنقدر آنها را زدند و کوفتند و سوختند که زن دعا میکرد دخترکانش زودتر بمیرند تا اینقدر زجر نکشند. زن اما مگر حرف میزد، هرگز!
آن زن مرضیه حدیدچی (دباغ) بود...
اگر یکی از سیلیهایی را که این زن خورده بود، امثال زهرا رهنورد خورده بودند، تاکنون ادعای رهبری انقلاب را می کردند. ادعا میکردند با استقامتترین زن تمام اعصار تاریخ بشریت هستند! الحمدلله که یک قطره خون هم از بینی اینها نریخت.
مرضیه حدیدچی بر اثر عارضه ریوی در بیمارستان خاتم الانبای تهران بستری شد. خوب که چه؟ شد که شد. حالا اگر الناز شاکر دوست بستری میشد یک چیزی! کل سینمای ایران میخوابید. دهها نشریه زرد آه و ناله سر میدادند. اصلاً چرا خودمان را گول بزنیم ؟همین صدا و سیما بساطی راه می انداخت.
ساواک برای آنکه مقاومت این زن را بشکند، آخر کار رفت دخترانش را آورد و جلوی چشم مادرشان شروع به دردناکترین شکنجه ها بر روی آنها کرد. شکنجه فرزند در مقابل چشم مادر، چقدر وحشتناک است؟ اما این کوه صبر لب از لب باز نمیکرد.
کروبی که گویی دچار بیماری "همه کس به خود تجاوز بینی!" شده است، فرزندش بهخاطر تلاش برای جوسازی در راهپیمایی با شکوه 22 بهمن یک کشیده خورد. از همین یک کشیده پیراهن عثمانی علیه انقلاب درست کرد که "فارین پالیسی" آخر او را به عنوان یکی از اندیشمندان بزرگ سال انتخاب کرد.
از افتخارات حدیدچی زمانی که مسئول سپاه غرب کشور همین بس که به اندازه تمام ادعاهای اعظم طالقانی منافق و ضد انقلاب به درک واصل کرده است. اما هیچوقت ادعای ریاست جمهوری نکرده. اگر شیرین عبادی یکی از شلاقهایی را که حدیدچی خورده، خورده بود، الآن با "بان کیمون" سر ریاست سازمان ملل متحد دعوا داشت.
حدیدچی نه باند و دفتر و دستکی دارد نه صاحب ملک و املاک و باغ و ویلایی است، نه فرزندانش در انگلیس هستند که غصهشان را بخورد، نه حتی ادعا دارد که یک آلبوم با امام عکس دارد با اینکه نسبت به خیلی افراد بیشتر برای امام(ره) امین بوده و جزو هیئت اعزامی برای ابلاغ پیام تاریخی ایشان به گورباچف بوده است. نه ادعا دارد روشنفکرترین زن ایران است. حدیدچی اما عفونت پاهایش را دارد که بر اثر کشیده شدن ناخنهایش در زمان شاه هنوز رنجش میدهند. همین.
من مانده ام مسئول برگزیدن چهره های ماندگار کیست؟ میترسم آخرش احمد پورمخبر چهره ماندگار شناخته شود، مرضیه حدیدچی نشود. نشد هم نشد اشکالی ندارد، مرضیه حدیدچی همین که یکی از چهره های ماندگار نزد حضرت امام(ره) است، برایش کافی است. اتفاقا الان که فکر میکنم میبینم اگر چهره ماندگار نشود، خیلی بهتر است، چون آنوقت برخی خیال میکنند دینشان را ادا کرده اند نسبت به این زینب انقلاب.
خلاصه اینکه حدید چی بستری شده است توی بیمارستان خاتم الانبیاء.اگر پزشکان خاتم الانبیاء از پس درمانش بر نیامدند خود خاتم الانباء در بهشت بر داغهای کهنه شده دلش مرهم خواهد نهاد.
به نقل از رجانیوز
بیائید برای شفای همه جانبازان سوره حمد را بخوانیم.
به نام خدا
یک
برای گسترش باحجابی افراد با حجاب را در سطح جامعه تشویق کنیم. به نظر می رسد اگر گاهی مراعات کنندگان حجاب اسلامی در بین مردم تشویق شده و دیگران ببینند، تاثیر مثبتی بر ذهن ها و دل ها داشته باشد.
خوب است خاطره ای که برای اینجانب و خانواده در کاشان اتفاق افتاد را برایتان بازگو کنم؛ نوروز چهار سال پیش بود به نظرم. در صف طولانی بلیت ورودی باغ فین کاشان بودیم. دو نفر خانم چادری به ما نزدیک شدند. بعد از سلام و احوالپرسی که برایم غیر منتظره بود، 4 عدد بلیت باغ را به خاطر باحجابی به ما هدیه کردند. فقط مشکل اینجا بود که جنبه پنهانی داشت و هیچ کس غیر از باحجاب هایی که هدیه می گرفتند، از این ابتکار عالی خبردار نمی شد.
مثلا در خیابان یا در اتوبوس یا هر مکان عمومی دیگر ، باحجاب ها (مرد و زنش تفاوتی ندارد)را تشویق کنیم. البته دولت این کارها را بهتر می تواند انجام دهد، آنهم به لحاظ هزینه ای که برای استمرارش لازم است.
دو
خدا را هزاران بار شکر که با هدفمند شدن یارانه ها، از این همه اسراف در جامعه کاسته می شود. به نظر شما می شود برای بقیه گناهان هم راه حل اقتصادی پیدا کرد؟
سه
گناه و بلا رابطه مستقیمی با هم دارند. چند روز پرچم عزای سالار شهیدان در تهران علم شد، آلودگی هم به احترام آقا خودش رو کنار کشید تا عزادار حسین علیه السلام ، نفس بکشد.بارانی آمد و بادی. امان از آلوده شدن دوباره دلها و امان از تنگ شدن راه نفس.
از روزی که رژیم غاصب صهیونیستی شکل گرفت، تا امروز ده ها و صدها کنفرانس و اجلاس و نشست و همایش در جهان اسلام برگزار شده و هزاران قطعنامه و اعلامیه و بیانیه و طومار بر ضد این رژیم صادر گشته است؛ اما ...
اما هنوز نام این رژیم بر نقشه ها خود نمایی می کند. در کشورهای دنیا سفارتخانه و در سازمان های جهانی حق رای دارد و دائما در سازمان ملل جولان می دهد و بر ضد این کشور و آن کشور موضع می گیرد. هر روز حلقه محاصره را بر ملت مظلوم فلسطین تنگ تر و روز به روز نسل کشی مردمان ستمدیده این سرزمین را بیشتر و خانه هایشان را خراب تر و فرزندانشان را آواره تر می کند و ...
می دانید چرا؟ فکر می کنید چرا اسرائیل بعد از گذشت نیم قرن هنوز به حیات نامبارک خویش ادامه می دهد؟ آیا به خاطر داشتن یکی از بزرگ ترین ارتش های منظم دنیاست؟ یا به خاطر داشتن صدها کلاهک هسته ای؟ یا...
برای پی بردن به پاسخ این سوال، تنها کافی است کمی به دور و بر خود نگاه کنید؛
گوشی های نوکیا و موتورولا جیب های ما را اشغال کرده است. Intel تجارت، اقتصاد، فرهنگ و سیاست ما را می گرداند و اطلاعات آن ها را پردازش می کند و چاپگرهای HP مطالب ما را به چاپ می رساند.
اوقات سرگرمی مان با فیلم های هیجانی هالیوود پر می شود و برای کودکان مان کارتون های معروف Disney را با تلویزیون های Pioneer نمایش می دهیم. در هنگام سفر این دوربین های Kodak هستند که لحظات زیبای ما را ماندگار می کنند. این مجریان اخبار شبکه CNN و خبرنگاران مجله TIMES هستند که اخبار دنیا را به گوش ما می رسانند. بچه هایمان با شیرخشک های Cerelac بزرگ می شوند و شکلات های Maggi و Kit Kat و Smarties می خورند. در وعده های غذایی مان هیچ چیز به اندازه نوشابه های CocaCola و PEPSI و Fanta و Mirinda و 7Up نمی چسبد. و آنچه که خستگی را بعد از یک روز کاری از تن آدم به در می کند یک فنجان Nescafe مخلوط با Coffee Mate است.
البته ناگفته نماند که صورتهایمان را با Gillette اصلاح می کنیم و مسواک هایمان Oral-Bاست. سیگار Marlboro بر گوشه لبمان نشسته و خودکار BIC و روان نویس Parker در جیبمان یافت می شود. بگذریم از تی شرت های رنگارنگ BOSS که گهگاهی به تن می کنیم و بارانی های خوش دوخت Nike که بدن مارا از برف و باران حفظ می کند و کفشهای خوش پای Timberland که در گرما و سرما همراه ماست و لباس هاس ورزشی Champion که ما را در افتخارات ملی و محلی همراهی می کند و...
دیگر نگوئیم چرا شعار مرگ بر اسرائیل اثر ندارد! دیگر نگوئیم چرا این همه اعلامیه و قطعنامه و تظاهرات به ثمر نمی نشیند. وقتی مسئولان ما قراردادهای نفتی را با شرکت چند ملیتی Shell امضا می کنند و فروشگاه های زنجیره ای پوشاک Benton مد را به ما عرضه می دارند و محصولات غذایی Nestle در یخچال ها جا خوش کرده اند، باید چه انتظاری داشته باشیم؟
و اما نوشابه های پپسی! می دانید PEPSI مخفف چیست؟ I Pay each Penny to Save Israel (هر پنی که من پرداخت می کنم برای اسرائیل ذخیره می شود.)
آرم نوشابه کوکاکولا عکس عبارت "لامحمد لا مکه" است و در یکی از طرحهای تبلیغاتی که آرم کوکاکولا را بر روی گنبد مسجدالاقصی مونتاژ کرده نوشته است " با نوشیدن این نوشابه آمریکایی شما از حامیان اسرائیل خواهید بود!"
و اوضاع همین است که هست... هر ریالی که بابت خرید و مصرف این محصولات می پردازیم گلوله ای می شود در قلب کودک فلسطینی و بمبی بر سر خانه اش و عاملی برای ویرانی سرزمین و آوارگی هموطنان او؛ و من و شمای مصرف کننده کالاهای اسرائیلی و آمریکایی در قتل عام آنان شریک می شویم.
این پوستر کاری از گروه حنیف و متن بالا برگرفته از بیانیه ای بود که در نمایشگاه قرآن بدستم رسید.
آمنه وهاب زاده شیرزن جبهه های جنگ که
روزگاری امدادگر، تک تیرانداز، آرپی چی زن و همرزم شهید همت، چمران و صیاد
شیرازی بوده ، امروز همراه با ماسک اکسیژن در گوشه خانه 50 متری اش در
آلوده ترین نقطه تهران زندگی می کند. می گوید به اندازه یک عمر از
عملیاتهای آزادسازی خرمشهر، دهلاویه، حصرآبادان، حمیدیه، هویزه، رمضان،
طریق القدس، ثامن الائمه و محرم خاطره دارد اما...
در دوران دفاع مقدس زنان هم دوش به دوش
مردان درپشت جبهه ها وظیفه پشتیبانی و تامین مایحتاج رزمندگان را به صورت
خودجوش و مردمی بر عهده داشتند. همسران رزمندگان همواره سکان زندگی را در
دست داشته و با نامه های معنوی و پر از امید ، تسلی خاطری برای رزمندگان
خط مقدم بودند.
در میان این زنان، شیرزنانی هم بودند که
پا را از این فراتر نهاده و در جبهه های نبرد حق علیه باطل همراه با دیگر
رزمندگان بر علیه دشمن غاصب می جنگیدند. شاید آنان را نشناسید یا اصلا
ندیده باشید ، ولی زنان آزاده و جانباز که گمنام و بی ریا در کنارمان
زندگی می کنند خاطرات و شنیده هایی از دوران پر التهاب و تشویش جنگ همراه
دارند که تاریخ دیگری از دفاع مقدس را به تصویر می کشد.
آمنه وهاب زاده یکی از این شیرزنان دوران
دفاع مقدس است. جانباز 70 درصد شیمیایی که امروز در خانه کوچکی در محله
اکباتان تهران زندگی می کند. آن دختر جوان، ورزشکار، تکاور و آرپی جی زن
خط مقدم دیروز، امروز به اتکای دستگاه اکسیژن ساز و عصای فلزی اش می
تواند در اتاق 12 متری خانه اش قدم بزند. خانه اش با وجود یک لامپ مهتابی
تاریک بود و از پنجره هایی که از بیرون غبار آلودگی هوای تهران را در آغوش
گرفته بود نوری متصاعد نمی شد. عصایش را به دیوار تکیه داد و روی مبل های
راحتی خانه اش که بسیار فرسوده و شکننده شده بودند، نشست.
متولد شهر اردبیل است. آمنه در دوران
کودکی به دلیل شغل تجارت پدر همراه با خانواده برای سکونت به شهر سامراء
عراق نقل مکان کردند. پدر آمنه به دلیل فعالیتهای سیاسی و انقلابی همیشه
با یاران امام خمینی(ره) در کاظمین و نجف در ارتباط بود و این تعاملات در
زندگی، تربیت و شخصیت آمنه تاثیر گذار شد.
متن کامل گفتگو با این شیر زن دلاور ایرانی را در پی می خوانید:
خانم وهاب زاده شما در دوران انقلاب فعالیت سیاسی هم داشتید؟
15ساله بودم که پدرم به طرز مشکوکی
درعراق به شهادت رسید و من هم به دلیل فعالیتهای ضد شاهنشاهی ایران در
عراق از طرف استخبارات رژیم بعث به ایران تبعید شدم. خوشبختانه خواهرم در
تهران سکونت داشت و من در منزل ایشان مستقر شدم. بعد از چند روز به من
گفتند که باید با آقای عسگراولادی و آقای نعیمی همکاری سیاسی داشته باشم.
یکی از وظایف مهمی که از طرف حزب بر عهده
من بود توزیع و نصب به موقع اعلامیه ها و سخنرانیهای حضرت امام بود که
چندین بار هم از طرف ساواک دستگیر و زندانی شدم و چون مدرکی نداشتند مرا
آزاد کردند. آن دوران به دلیل جوانی و پتانسیلی که داشتم خیلی فعال بودم
و درکنار فعالیتهای سیاسی دورههای مختلف امداد و درمان را گذراندم تا
بتوانم در راهپیماییها و درگیریها کمک حال زخمی ها باشم.
فعالیتهای شما بعد از پیروزی انقلاب از کجا شروع شد؟
بعد از پیروزی انقلاب اسلامی همچنان با
حزب در ارتباط بودم ولی پس از آغاز جنگ تحمیلی به عنوان مسئول تحویل شهدا
در بیمارستان امام خمینی(ره) تهران مشغول به کار شدم. این مسئولیت پایدار
نبود و پیشنهادات زیادی برای پستهای مهمتر می شد، زیرا درآن بحبوحه انقلاب
و جنگ بسیاری از قسمتها و نهادها نیازمند اشخاص انقلابی بود.مسئولان هم
براساس تواناییهای من پستهایی اعم از مسئولیت امورخواهران در جهاد سازندگی
کرج، مسئول گروه خواهران درستاد نمازجمعه تهران و مسئولیت حفاظت و امنیت
خواهران نمازجمعه تهران را بر عهده ام گذاشتند.
قبل از انقلاب بر اثر شکنجه های ساواک
کمی زخمی شدم ولی شلاقها تنها کبودی در بدنم به جا گذاشته بود. اولین
مجروحیتم بر می گردد به سال 1359 زمانی که مسئولیت حفاظت و امنیت خواهران
نماز جمعه تهران را بر عهده داشتم. در یکی از نمازهای جمعه منافقین اقدام
به بر هم زدن جمع نمازگزاران کردند و مردم را مورد ضرب و شتم قرار می
دادند. من هم که وظیفه نجات جان زنان نماز گذاران را بر عهده داشتم به طرف
زنان منافق داخل جمعیت رفتم که یک بلوک سیمانی به پایم پرتاب شد، پایم
شکست و روانه بیمارستان شدم.
چگونه وارد جبهه و خط مقدم شدید؟
پتانسیل جوانی، شور انقلابی و حس دفاع از
کشور در وجود من نقش بسته بود و زمانی که حضور مردم در جنگ اعلام شد با
همان پای شکسته از بیمارستان امام خمینی(ره) تهران به طرف مسجد جامع "واقع
در پل سیمان شهرری" به راه افتادم تا از طرف کمیته انقلاب اسلامی به جبهه
اعزام شوم. پس از ثبت نام و گذراندن دورههای مختلف نظامی در پادگان جی
تهران و همچنین آموزش چهار ماهه دوره هایی اعم از سلاحهای سنگین، رانندگی
تانک، عبور از دیوار مرگ، سقوط آزاد، تاکتیکهای رزمی، رزم شب و... به
عنوان امداد گر به جبهه جنوب اعزام شدم.
پس از حضور در جبهه مدتی به عنوان
امدادگر در بیمارستان پتروشیمی کار امدادی و بهیاری انجام می دادم. در آن
لحظات کار پرستاران تنها پرستاری و درمانی نبود ما هم مشاور روانشانس
بودیم، هم سنگ صبور رزمندگان و هم نویسنده وصیت نامه ها و حتی خاک تیمم
برای رزمندگان مجروح تهیه می کردیم تا نمازشان قضا نشود.
چون به زبانهای عربی وانگلیسی مسلط و
دورههای کامل نظامی واطلاعاتی را گذرانده بودم به ماموریتهای برون مرزی
اعزام می شدم به خصوص ماموریت به بغداد و شهرهای مختلف عراق. یکبار همراه
با شهید حاج ابراهیم همت با یک گروه 6 نفره چریکی ماموریت داشتیم تا از
مرز سردشت به طرف کردستان عراق برویم. پس از گذشتن از کوهستانهای صعب
العبور به مناطق مین گذاری رسیدیم که شناسایی شدیم. آن زمان کردهای عراقی
و ستون پنجم همه جا نفوذ داشتند. چند خمپاره به طرف ما شلیک شد که با
برخورد به میدان مین انفجارهای مهیبی را ایجاد کرد که از موج انفجار بیهوش
شدم. شهید همت به دلیل مصدومیت من عملیات را متوقف کرد و سریعا به مقر
برگشتیم. بعد از آن حادثه من 40 روز در کما بودم.
در مورد شهید چمران باید بگویم: شهید
چمران را در جبهه نمی توانستی پیدا کنی چون او همه جا بود. من پس از
گذاراندن دوره های چریکی در لبنان یک بار او را در جبهه در حالی که پاهایش
مجروح شده بود دیدم. پس از درمانها و پانسمان اولیه با وجود اینکه نیاز به
استراحت داشت از جایش بلند شد و به طرف خط مقدم حرکت کرد. حتی یکی از
عکسهایم را با شهید چمران بر دیوار یکی از شهرهای جنوبی کشور ترسیم کرده
اند.
ماجرای اولین مجروح شدنتان در جبهه؟
اولین مجروحیت من بر می گردد به شبیخون
رژیم بعث به ایستگاه عملیات آبادان که بسیاری از بچه های رزمنده شهید
شدند. آن شب پس از حمله عراقیها به گروه امدادی بی سیم زدند که آمبولانس
اعزام کنند ولی آمبولانس به ماموریت رفته بود. وقتی هم که آمبولانس آمد
راننده آنقدر خسته و زخمی بود که نمی توانست دوباره اعزام شود برای همین
خودم با سرعت سوار آمبولانس شدم و به طرف منطقه براه افتادم. وقتی به آنجا
رسیدم با صحنه تکان دهنده ای روبرو شدم.همه بچه ها شهید شده بودند و
آنهایی هم که نفس می کشیدند آنقدر خون زیادی از بدنشان رفته بود که کاری
از دست من بر نمی آمد. در این میان یک مجروح خیلی وضعیت وخیمی داشت و من
به هر زحمتی بود او را سوار آمبولانس کردم. رزمنده زخمی به زحمت لبهای
خشکیده اش را تکان داد و گفت: امدادگر گفتم: بله. بعد گفت: راننده
آمبولانس. گفتم بله منم. بعد بیهوش شد. همین لحظه یکی از رزمنده ها که جان
سالم به در برده بود و تنها از کتفش خون می آمد جلو آمد و گفت: خواهرم شما
به مجروح برسید من رانندگی می کنم.
از بد حادثه راننده آمبولانس مسیر برگشت
را فراموش کرد و با وجود اینکه نباید چراغ آمبولانس را در شب روشن کرد این
کار را انجام داد. که با روشن شدن چراغ آمبولانس عراقیها ما را به گلوله و
خمپاره بستند. آنقدر آتش زیاد بود که صدای خودم را نمی شنیدم فقط احساس
کردم شکمم می سوزد. وقتی به بیمارستان پتروشیمی رسیدیم آنقدر به آمبولانس
شلیک شده بود که مجبور شدند برای بیرون آوردن ما درب آمبولانس را اره
کنند. وقتی درب آمبولانس باز شد دکتر گفت: "این خواهر که متعلقات شکمش روی
زمین ریخته..." آن وقت بود که بیهوش شدم.
بعد مرا به داخل بیمارستان منتقل کردند و
روده هایم را به داخل شکم برگردانده و آن را با یک دستمال بسته بودند.
وقتی مرا به اتاق عمل منتقل کردند علائم حیاتی من از کار افتاد و به علت
کثرت مجروحین مرا به سرعت به معراج شهدا منتقل کردند.
نمی دانم چند روز طول کشید ولی روزی که
می خواستند شهدا را به داخل خودروی حمل شهدا منتقل کنند دیدند مشمعی که
مرا داخل آن پیچیده بودند بخار کرده است. سپس مرا به سرعت به داخل
بیمارستان منتقل کردند. دوستان حاضر در بیمارستان می گفتند: دکتر وقتی که
دوباره شما را دید گفت: چرا دوباره این شهید را اینجا آوردید؟ و مسئولین
حمل شهدا گفتند آقای دکتر ایشان زنده اند! پزشکان که خیلی خوشحال شده
بودند مرا به اتاق عمل منتقل کردند و امروز در خدمت شما هستم.
وقتی که جانباز شیمیایی آمنه وهاب زاده
گلدانهای خانه اش را آب می داد گفت: این گلدانها مرا یاد آن پنج شهیدی می
اندازد که بعد از عملیات آنها را در سنگری منفجر شده پیدا کردم. همگی زنده
بودند ولی وقتی به هریک آب تعارف می کردم می گفتند اول به دوستم بده تا
اینکه وقتی نوبت به پنجمین نفر رسید همگی شهید شدند در حالی که سرهایشان
روی شانه یکدیگر بود.
چه زمانی شیمیایی شدید؟
- آن زمان در عملیات والفجر یک که در
منطقه فکه انجام شد امدادگر بودم. چند ساعتی از اذان صبح گذشته بود و من
در چادر امدادی پانسمان پای یکی از مجروحان را تعویض می کردم که
هواپیماهای عراقی منطقه را بمباران کردند. پس از بمباران به سرعت از چادر
بیرون آمده و به عمق منطقه بمباران شده رفتم تا مجروحین را نجات دهم. بوی
سیر "گاز خردل شیمیایی" در همه منطقه پخش شده بود. به سرعت ماسکم را زدم
ولی وقتی به چادر برگشتم دیدم آن جانبازی که داشتم مداوایش می کردم ماسک
ندارد برای همین ماسکم را بر داشتم و به صورت آن مجروح زدم. صورتم و
چشمانم خیلی می سوخت و بدنم شروع به خارش کرد و دستانم تاول زد. به طوری
که تاولهای روی صورتم آویزان شده بود آنقدر که بیهوش شدم. از آنجا مرا به
بیمارستان صحرایی و پس از آن به بیمارستان اهواز منتقل کردند. یادم هست که
آن جانباز در بیمارستان صحرایی فریاد می زد این خواهر جان مرا نجات داد...
چرا خاطراتتان را کتاب نمی کنید؟
- خاطرات زیاد است به نحوی که از طرف
وزارت ارشاد سالهاست دارند با من مصاحبه می کنند تا کتاب خاطرات من را چاپ
کنند. ولی هنوز خبری نشده است. مثل اینکه گذاشته اند بعد از مرگم چاپ شود
تا فروش بیشتری کند.
و اما روز گار بعد از جنگ ؟
- بعد ازپایان دوران دفاع مقدس آموزشهای
امدادی خودم را کامل کردم و به جمعیت داوطلبان هلال احمرپیوستم. هرجا
ماموریت بود حاضر بودم به خصوص در دوران رحلت حضرت امام که 70 روز مسئولیت
امدادی خواهران هلال را بر عهده داشتم. الآن هم در خانه کوچکم زندگی می
کنم . البته عضو بسیج محله هستم و در تمام فعالیتهای مسجد مشارکت دارم به
خصوص در ایام ماه مبارک رمضان، محرم و فاطمیه. از کسی هم انتظار ندارم.
وظیفه ای بوده که انجام دادم. خدا را شکر ...
البته ناگفته نماند که در این مصاحبه
خیلی از اتفاقات و خاطراتم را بیان نکردم چون وقت کم بود مثلا ملاقات و
خواندن شعر در محضر مقام معظم رهبری، عضویت در ستاد استقبال امام، همراهی
با شهیدان صیاد شیرازی، حسن باقری و هزاران اموری که در دوران جوانی انجام
دادم. اگربخواهید محاسبه کنید خاطرات حضور من درعملیاتهای آزادسازی
خرمشهر، دهلاویه، حصر آبادان، حمیدیه، هویزه، رمضان، طریق القدس، ثامن
الائمه و محرم ساعتها ویا شاید به اندازه یک عمر زمان ببرد. به خصوص اگر
هم امدادگر باشی، هم تک تیرانداز و هم آر پی جی زن...
به نام خدا
پناه بر خدا از نفس و از شیطان که ادم رو دعوت می کنن برای لحظه ای خوشی ، عذاب الهی رو به جون بخره!
راستی کی طاقت عذاب جهنم رو داره؟؟